از پشت شیشه های بزرگ دلتنگی
گریه میكنم
و آرزو میكنم كه ای كاش
یك لحظه فقط یك لحظه را احساس كنم
میخواهم سر روی شانه های مهربانت بگذارم
تا دیگر از گریه كم نشوم
دلم را به تو دادم و كلیدش را به سوی
آسمان خوشبختی ها روانه كردم
چه شبها كه تا سحر به یادت
با دلتنگیها به سر بردم
چه روزها با خاطراتت نفس كشیدم
پس تو ای سخاوت آسمانی من
مرا دریاب که دیوانه وار
دوست دارم
دل من تـنها بـود
دل من هرزه نـبـود
دل من عادت داشـت،که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گـذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!